گاهی یک رابطه تبدیل به بهشت کوچکی در جهنم زندگی میشه و از دست دادنش، آتیش زندگی رو سوزان تر جلوه می ده؛ مثل خرد شدن لیوانی خنک شده از اب یخ در مقابل ریزش ناگهانی اب جوش.
چشم در چشم می شویم و زمان می گذرد، من در تو، من را می بینم، و تو در من، تو
آنچه نداریم و می خواهیم در یکدیگر می یابیم و آنچه هستیم و نمی خواهیم، نمی بینیم، در خیال خویش وصله وصله کوک می زنیم، یکی می شویم و نمی شویم، ناگهان یکی از ما تمام می شود، با همه نداشته های داشته های دیگری، آنگاه، من خود را با خود تنها می بینم و تو خود را با خود
چه زشتیم وقتی برای اولین بار خود را با خود تنها می بینیم، و وقتی که زشتیم درد می کشیم،
چشم در چشم می شویم و زمان می گذرد، من در تو، من را می بینم، و تو در من، تو
آنچه نداریم و می خواهیم در یکدیگر می یابیم و آنچه هستیم و نمی خواهیم، نمی بینیم، در خیال خویش وصله وصله کوک می زنیم، یکی می شویم و نمی شویم، ناگهان یکی از ما تمام می شود، با همه نداشته های داشته های دیگری، آنگاه، من خود را با خود تنها می بینم و تو خود را با خود
چه زشتیم وقتی برای اولین بار خود را با خود تنها می بینیم، و وقتی که زشتیم درد می کشیم،
شاید این تمام عاشقی نیست، ولی
عاشقی تمام این است.
نمی دونم
فوریه 12, 2011 at 12:32 ب.ظ.
عالی بود و عمیق
الف.ب.رها
فوریه 16, 2011 at 3:39 ب.ظ.
قشنگ گفتی!
ارمغان
فوریه 25, 2011 at 8:39 ب.ظ.